لبریز از حرفم اما نمیتونم چیزی بگم ، نمیتونم حرفی بزنم ...
انگار مهر سکوت نشسته روی لبهام در صورتی که نیاز دارم به جیغ زدن و فریاد زدن ...
فردا احتمالا قرارم با یار هست ، قراری که شاید آخرین ملاقات باشه یا اینکه نه ولی مطمئنا تصمیمات مهمی توش گرفته میشه ...
واقعا نمیدونم حالم رو چجوری توصیف کنم ، میشینم فکر میکنم و فکر میکنم و میرسم به تصمیم قطعیه جدایی ولی ته تهش بام میرسم به اینکه دوستش دارم و دوست دارم باشه توی زندگیم ... ولی بهتره نباشه ، مدام بودن و نبودنش رو توی ذهنم ترسیم میکنم و مایوس میشم از اینکه نمیتونم تصمیمی بگیرم ...