حس خوب

بخند ، بذار همه بفهمند قوی تر از دیروزی

حس خوب

بخند ، بذار همه بفهمند قوی تر از دیروزی

مقدماتی برای خونه ی عاشقونمون

خونمون ...

یار دوست داره خونه ی خودمون باشه یعنی خریده باشیمش ...

ولی من میگم همه که از اول همه چیز ندارن ... خب اون فکرای درست ومنطقی ای داره و شرایط کارشو میدونه و اینم میدونه که کارش جوری نیست که بتونیم هر ماه اجاره بدیم و باید از این بابت خیالمون راحت باشه یعنی یا خونه ی خودمون یا رهن ...

(قربونش برم که تا در موردش فکرای مثبت میکنم یهو ابراز وجود میکنه)

دیروز خاله زهره برای دومین بار بهم عود هدیه داد ، چون من خیلی عود دوست دارم و تقریبا داره کلکسیون عودم کامل میشه :))

عودایی که بهم داد عود بودا بود دو نوع مختلف و دو تاش خیلی کلفت مثل یه شاخه ی درخت میموند .

عودامو گذاشتم توی جعبه ی باقیه عود هام برای خونه ی خودم و یار ...

دیروز هم دو تا شاخه از گیاهای رونده ی مامان چیدم و توی آب گذاشتم به اسمهای خودم و یار ...

تا زمانی که بریم خونه ی خودمون حتما دو تا گلدون خوب شدن ...

همین کارای کوچیک  بهم امید به آینده میده ...

و کائنات هم داره کار خودشو انجام میده ...

-----------------------------------------




جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه ی درّ

22 تیرماه سال 1396

از امروز برنامه ریزی میکنم برای کنکور ارشدم و اینکه خواندن رو جدی تر و بهتر از قبل آغاز کنم .

یار ... همچنان با هم به هیچ نتیجه ای نرسیدیم  ولی خب رابطه مجددا جون گرفته ... نه مثل یه گیاه شاداب ... مثل یه گیاهی که مدتها آب نخورده بوده و الان کم کم و به مرور باید شادابی همیشگیش رو به دست بیاره ...

به خدا سپردم همه چیزو و از خودش میخوام کارهامونو جلو ببره ...

یار همش سر کاره و وقتی هم برسه خونه خسته و خواب ...

وقتی با هم زندگی کنیم میدونم این حجم کار سخته ولی همین که میدونم انتظار کشیدنام برای برگشتش به خونه نتیجه داره و وقتی برگشت میاد پیش خودم و دلتنگیم تموم میشه ...

خودشم میدونه وقتی از سر کار برگرده جایی که من منتظرشم خیلی براش شیرین تر و لذت بخش تره ها ولی امان از این افکار و ترسهاش ..

من تا الان خیلی اذیتش کردم یعنی نمیتونستم تحمل کنم این خستگی هاشو ، اینکه بی توجهی هاشو ....

ولی از دیروز تصمیم گرفتم غرررررر زدن رو تعطیل کنم و بشم یه خانوم خوب و قرررررری ...

من امیدوارم ! من امیدم به خداست ... امیدوارم  و حس خوبی دارم و انرژی مثبتی دارم ...

من به خدا گفتم خداجونم اگه ما قسمت هم نیستیم و اصلا نشدنیه دیگه راه برگشتی برامون نذار ولی گذاشت ....

پس حتما یه خیری توشه ... پس حتما شدنیه ... فقط به صبوری و تحمل من نیاز داره ....

من صبورم ، من تحمل میکنم ... چون دوستش دارم ...

وقتی هم بیفتم توی درس خوندن درک میکنم مشغله های  یار رو ...

زبانمم در کنارش میخونم  تا مقدمات رفتنمون هم انجام بشه ...

من حالم خوبه در کنارش و جز اون کسی دیگه رو نمیخوام ...

درسته که بهش میگم من میخوام ازدواج کنم و این حرفا ولی خدا شاهده که همش لجبازیه و خودمم میدونم هیچ کسی برام اون نمیشه و نشده ...


خاطرات ممنوعه !

دوست داشتن و عشق در اوج زیبایی بی رحمن !

من کنار اومدم با خودم ، با تمام شدن این رابطه کنار اومدم !

چرا تو کنار نیومدی؟! چرا هر بار که میای به سمتم منو به آتیش میکشی؟!

چرا وقتی خودت خواستی روی تمام عشق و دوست داشتنم خاک بریزم ، خودت  برمیگردی و میگی چی شد ؟ چرا ؟؟!

تو خودت خواستی !!

"همه گوشمو پر میکنن که دیگه گریه واسه تو بسه "

وای خدا ! :/

"دستایی که جدا بوده این همه سال محاله به هم برسه "

خدایا کمکم کن !

فقط تو میدونی من چه شرایط سختی داشتم ولی نذاشتم کسی بفهمه و خودمو جمع کردم !

تو میدونی من چه اشکی ریختم چه زجه هایی زدم !

تو فقط میدونی که من چه شبهایی که تا صبح نخوابیدم

تو میدونی من اون شبی که چند تا قرص با هم خوردم که آروم بشم ولی داشتم نابود میشدم !

چرا الان اون شاکیه از من ؟!

چرا الان اون میگه به من که چرا گذاشتم و رفتم ؟؟!

چرا منو مقصر میدونه توی حرفاش ؟

چرا توقع داشته که من بمونم با تمام اون حرفایی که بینمون رد و بدل شده بود و خودش خواست که تمام بشه !

خدایا کم آوردم

کمکم کن !

خودت میدونی من این آدمو از خودم و جون خودم بیشتر دوست داشتم !

خودت شاهدش بودی که عاشق بودم!

من!!

منی که اینقد بد اخلاق و بد عنق ویه دنده و .... هستم !

خدایا یه کاری کن برام

اگه واقعا دوست داره منو کمکش کن مشکلاتشو بتونه حل کنه ، خودشو باور کنه !

بهش مسئولیت بپذیری یاد بده !

صدای مرا میشنوی؟!

صدای موسیقی از توی اتاقش میاد ...

گاهی بهم میگه وقتی نیستی که برام ساز بزنی انگار یه چیزی کم دارم . به حرفش میخندم و میگم به خاطر همینه که همیشه از توی اتاق کارت صدای موسیقی سنتی میاد ؟!

"دارم غم جانکاهی  شبهای سیاهی دور از رخ ماهی "

مشغول آشپزی هستم و همزمان توی تلگرام به پیام چند تا از شاگردام هم جواب میدم . لبخند روی لبمه از این آهنگ زیبایی که یار انتخاب کرده !

این زندگی ای که الان دارم و این آرامش و این لبخند چیزی بود که هیچوقت فکرشو نمیکردم ولی تونستیم ...

"ای راحت جان چاره ی من کن  ، به پیامی به نگاهی "

"ز غم  جان آمد بر لب بر دل زارم ، ای شب تو گواهی "

میوه هایی که یار خریده رو توی سینک پر از آب ریختم تا بعد بشورمشون ... چشمم میفته به یه سیب قرمز و لبخندم  رو دو چندان میکنه .

سیب رو میشورم  و میرم پشت در اتاقش ... در نیمه بازه ، میبینمش که محو صفحه ی لپتاپشه . در رو باز میکنم و میرم داخل تا متوجه حضورم میشه لپتاپ رو میبنده . بهش میگم برات سیب آوردم ببین چقد خوش بوئه .

سیب رو بو میکنه و منو مینشونه روی پاش و سفت دستاشو دورم حلقه میکنه!

توی ذهنم همش میچرخه که چرا تا من اومدم لپتاپشو بست ولی چیزی نمیگم ...

احساس خیلی خوبی دارم از این اتاق و این فضای دوست داشتنی توی اتاق .

میز کارمون ، لپتاپ هامون . کتابهامون ، مقالات ، همه و همه پر از عشقه برام ...

وجود یار توی این اتاق یکی از شروط من برای ازدواج بود اما خیلی خوب از پسش بر اومد و حتی خیلی خودشو بهتر از اون چیزی که من توقع داشتم نشون داد .

بهش میگم چرا تا من اومدم لپتاپتو بستی ؟ داشتم ذوقتو میکردم با این موزیکی که انتخاب کرده بودی !

آهی میکشه و جوابی نمیده ... چند ثانیه بعد میگم : هوم؟ چرا ؟!

میگه هیچی! خیلی گرسنمه شام آمادست ؟!

میگم : خب چرا جواب سوالمو نمیدی؟!

چیزی نمیگه !

از توی حلقه ی دستاش خودمو آزاد میکنم  و به سمتش برمیگردم و با اخم میگم : چرا ؟!

با تعجب نگام میکنه !  اما چیزی نمیگه !

به سمت لپتاپش میرم ولی سریع دستشو میذاره تا من نتونم بازش کنم.

صدامو میبرم بالا و میگم : چرا نمیذاری ببینم چه خبر بوده ؟؟!!!!!

میگه : چرا اینقد کنجکاوی و بحث درست میکنی ؟! چیزی نیست دیگه !

با دلخوری و لب و لوچه ی آویزون میگم : اگه چیزی نیست بذار ببینم .

نمیذاره با اصرار های زیاد من هم نمیذاره .

تا اینکه با عصبانیت و  دعوا میگم : چیو از من قایم میکنی ؟! قول و قرارامون یادت رفته ؟!

و یه قطره اشک میاد روی صورتم .

میگه خیله خب باشه .

و در لپتاپشو باز میکنه  و صفحش روشن میشه ...

در کمال نا باوری عکس خودمو میبینم !!!!

نگاش میکنم و میزنم زیر گریه !

میگم : دیووونه تو محو عکس من بودی ؟!

از غرورش خندم میگیره ... در عین خاکی بودن و مغرور نبودنش این غرورش دیوونه کنندست .

از این عشق و دوست داشتنش که هیچوقت نمیدونستم در این حد هست توی آسمونها پرواز میکنم...

با هم میریم سمت آشپزخونه ...

اما من هنوز توی آسمونم.



ز من نگارم

خواننده:

شجریان
شاعر: محمدتقی بهار
آهنگساز: درویش‌خان
دستگاه: دستگاه ماهور
متن ترانه:    زمن نگارم ، عزیزم ، خبر ندارد      به‌حال زارم ، حبیبم ، نظر ندارد
خبر ندارم من ، از دل خود
دل من از من ، عزیزم ، خبر ندارد
دل من از من ، عزیزم ، خبر ندارد
....................
 کجا رود دل عزیز من      آخ که دلبرش نیست
 کجا رود دل عزیز من      آخ که دلبرش نیست
            کجا پرد مرغ ، عزیزم ، که پرندارد
            کجا پرد مرغ ، عزیزم ، که پرندارد
....................
امان از این عشق ، عزیز من      آخ ، فغان از این عشق ......
امان از این عشق ، عزیز من      آخ ، فغان از این عشق ......
                         که غیر خون جگر ندارد
                         که غیر خون جگر ندارد
....................
امان از این عشق ، عزیز من      آخ ، فغان از این عشق ......
امان از این عشق ، عزیز من      آخ ، فغان از این عشق ......
                         که غیر خون جگر ندارد
                         که غیر خون جگر ندارد
....................
همه سیاهی ، عزیزم ، همه تباهی      مگر شب ما ، حبیبم سحر ندارد

....
جز انتظار و جز استقامت  عزیز من
وطن  علاج دگر ندارد

بهار مضطر منال دیگر

که آه و زاری اثر ندارد