حس خوب

بخند ، بذار همه بفهمند قوی تر از دیروزی

حس خوب

بخند ، بذار همه بفهمند قوی تر از دیروزی

جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه ی درّ

22 تیرماه سال 1396

از امروز برنامه ریزی میکنم برای کنکور ارشدم و اینکه خواندن رو جدی تر و بهتر از قبل آغاز کنم .

یار ... همچنان با هم به هیچ نتیجه ای نرسیدیم  ولی خب رابطه مجددا جون گرفته ... نه مثل یه گیاه شاداب ... مثل یه گیاهی که مدتها آب نخورده بوده و الان کم کم و به مرور باید شادابی همیشگیش رو به دست بیاره ...

به خدا سپردم همه چیزو و از خودش میخوام کارهامونو جلو ببره ...

یار همش سر کاره و وقتی هم برسه خونه خسته و خواب ...

وقتی با هم زندگی کنیم میدونم این حجم کار سخته ولی همین که میدونم انتظار کشیدنام برای برگشتش به خونه نتیجه داره و وقتی برگشت میاد پیش خودم و دلتنگیم تموم میشه ...

خودشم میدونه وقتی از سر کار برگرده جایی که من منتظرشم خیلی براش شیرین تر و لذت بخش تره ها ولی امان از این افکار و ترسهاش ..

من تا الان خیلی اذیتش کردم یعنی نمیتونستم تحمل کنم این خستگی هاشو ، اینکه بی توجهی هاشو ....

ولی از دیروز تصمیم گرفتم غرررررر زدن رو تعطیل کنم و بشم یه خانوم خوب و قرررررری ...

من امیدوارم ! من امیدم به خداست ... امیدوارم  و حس خوبی دارم و انرژی مثبتی دارم ...

من به خدا گفتم خداجونم اگه ما قسمت هم نیستیم و اصلا نشدنیه دیگه راه برگشتی برامون نذار ولی گذاشت ....

پس حتما یه خیری توشه ... پس حتما شدنیه ... فقط به صبوری و تحمل من نیاز داره ....

من صبورم ، من تحمل میکنم ... چون دوستش دارم ...

وقتی هم بیفتم توی درس خوندن درک میکنم مشغله های  یار رو ...

زبانمم در کنارش میخونم  تا مقدمات رفتنمون هم انجام بشه ...

من حالم خوبه در کنارش و جز اون کسی دیگه رو نمیخوام ...

درسته که بهش میگم من میخوام ازدواج کنم و این حرفا ولی خدا شاهده که همش لجبازیه و خودمم میدونم هیچ کسی برام اون نمیشه و نشده ...