حس خوب

بخند ، بذار همه بفهمند قوی تر از دیروزی

حس خوب

بخند ، بذار همه بفهمند قوی تر از دیروزی

صعود سرآغاز زندگیست ...

من باهارم تو زمین

من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار
نازِ انگشتای بارون ِ تو باغم می کنه
میون جنگلا تاقم می کنه
تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثِ شب.
خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
باید
راه دوری رو بره تا دم ِ دروازة روز
مثِ شب گود و بزرگی
مثِ شب.
تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مث شبنم
مث صبح.
...
مثِ برفائی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
مثِ اون قلة مغرور بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی.

...

وای که چقدر از خوندن شعرای شاملو لذت میبرم وای که چقدر لذت بخشه وقتی توی یه جای آرومی بتونی شعرای قشنگ لذت بخش با خودت زمزمه کنی ... اونجا بهشته ...

حتما توی لیست کارهای نکردم حفظ کردن شعرای ناب رو هم میذارم ...

خیلی بدن درد ناشی از غافلگیری بدنم رو دارم . امروز صبح کلاس تداخلی داشتم که یکیشو اینقد درسش مهم و غیر قابل فهمه که نمیشه سر کلاس نرفت و اون یکی هم ارائه داشتم ... رفتم سر کلاس درس اولی و وسط کلاس رفتم سر کلاس دومی و ارائه دادم ، سومین ارائه ی این ترمم بود :)) آی اّم فعال !

بعدش هم که کلاس شبکه داشتم و خوب بود ! بعد از ناهار هم کلاس سنگ داشتیم و خوب بود خیلی راحت بالا میرفتم که خودم لذت میبردم ! بدن دردم هم ناشی از همونه ...

استادِ نامبرده در پست های پیشین استاد قهر کرده امروز باهام آشتی کرده گویا و خیلی از کارم خوشش اومد

احساس خیلی خوبی دارم احساس آزادی!

احساس رهایی.

دوست دارم برنامه ی حفظ شعرم رو از همین شعر اول پست شروع کنم .

پیش به سوی زندگی !



زندگی همین یک لحظه است قدر بدان !

امروز از صبح تا الان که ساعت 11:49 دقیقست تازه نیم ساعته که یکمی آروم دراز کشیدم البته اگه بخوام آروم دراز کشیدن رو بگم دو دقیقست و اگه بخوام دراز کشیدن خالی رو بگم نیم ساعت ...

صبح تا 2 دانشگاه بودم و وقتی رسیدم خونه 2 و نیم بود سریع ناهار خوردیم و با مامان و گروه کوهنوردیشون رفتیم کوه ، 1760 متر ارتفاع :)) دفعه اولم بود و چون صخره رو شروع کردم دوست دارم کوهم کار کنم ! خلاصه بلافاصله بعد کوه با خاله اینا رفتیم خونه ی خاله بزرگه عیادتش ...  و الان تازه برگشتیم ...

فردا درس تربین بدنی دارم و عزا گرفتم :)))

امروز توی کوه استاد سه تار گرامی رو دیدم و کمی با همدیگه سر این موضوع که چرا الکی باهام قهر کرده و کلاسامو کنسل کرده بحث کردیم  ولی خیلیییییییییییییی باهام اکی بود و من متعجب از اینکه چه مشکلی هست که حضوری اکی هست و غیر حضوری اکی نیست .

کفش اسپرت خریدم امروز توی کوه کفشام از ریخت افتاد :/

با اینکه عید قراره بریم بندر و قشم و ... ولی فعلا اینو خریدم تا بعد ببینم چی میشه

الانم خیلی خستم

دارم پا به پای نرفتن صبوری میکنم

الان توی یه دنیای دیگم ، توی دنیایی افتادم که نمیتونم ازش خودمو بیرون بکشم و اینا همش اثرات خسته ام ، خسته با صدای خسرو شکیبایی بزرگوار و شعر سید علی صالحی!

دنیایی که یک طرفش کسی هست که برای من خیلی عزیزه و به دلیل خودشو ازم محروم کرده و من هم هیچ تلاشی برای حضورش نکردم چون من توی مسئله ای که مقصر نیستم دلیلی برای عذرخواهی نمیبینم...

کسی که عید سال 94 این مجموعه دکلمه رو بهم هدیه داد و کلی چیزهای دیگه !

کسی که بهم ساز زدن رو هدیه داد ...

کسی که کسب تجربه رو یاد داد ...

کسی که نترسیدن رو بهم یاد داد ...

واقعا نمیفهمم چرا و چجوری تونست اینقد بی رحمانه برخورد کنه ...

نمیدونم من جای اون شخص نیستم ...

کوه ها با همند و تنها

کوه ها باهمند و تنها ، همچون ما ، با همان تنهایان  (شاملو)

دیروز صخره نوردی کار کردیم ، سخته ولی حس خوبی بهم میده وقتی توی دل کوهی وقتی پایین یک کوهی که اینقد به نظرت صعود ازش سخته و بعد میتونی و صعود میکنی حس عالیه پیروزی به آدم دست میده :)

وقتی که اونجام میخوام رها بشم میخوام رها بشم از هر چیزی که منو روی زمین نگه میداره !

میخوام رها بشم از هر چیزی که باعث سنگینیم شده !

از همه ی کینه ها و غما و گله ها !

میخوام پر بشم از شادی ها خوبی ها خوشحالی ها !

خدای قشنگم خدای مهربونم  میخوام پیدات کنم و میدونم لازمش پیدا کردن خودمه و تمام تلاشمو میکنم و همه ی چیزا رو امتحان میکنم تا بتونم خودمو پیدا کنم :)

دیروز آقای مربی بهم گفت پتانسیلش رو داری تا بری برای مربی گری ! میگفت من میارمتون جاهای سخت تا بعد که برای مربی گری رفتین کوهو بخورین

انرژی میده خییلییییی و من از این بابت ازش راضیم البته خیلی دعوا هم میکنه ولی منو تا به حال دعوا نکرده چون شاگرد حرف گوش کنی هستم و مغروووووووور :))

صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن

صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن / دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

دومین چهارشنبه ی اسفند ماه 95 ! به سرعت برق و باد یکسال دیگه هم گذشت و کمتر از بیست روز به سال 96 مونده ! سالی که امیدوارم برای همه پر از خیر و برکت باشه و توی سالهای زندگیمون از لحاظ ارامش ، خیر و برکت بولد باشه .

یکساعت دیگه به شروع کلاسم مونده و من توی اتاقم نشستم و با آرامش هرچه تمام تر تایپ میکنم :) اینم از مزایای نزدیک بودن به دانشگاه .

این ترم ترم فوق العاده شلوغی دارم ، فوق العاده شلوغ و پر برنامه ! در حدی که گاهی میترسم ولی چون به توانایی های خودم ایمان دارم و هم چنین لطف خدای قشنگم ترس برام مسخره میشه !!!

(صدای چرخوندن کلید توی در !) مامان خانوم بعد از پیاده روی صبحگاهانه اش تشریف فرما شدن ! و منی که امروز تا ساعت 6 عصر توی دانشگاه باید باشم ناهار ندارم :))

البته که وظیفه  ی مامان خانوم نیست و همین حضورش کنار ما مایه ی شادی ماست :)

کلی جزوه اطرافمه :( کلی درس خوندنی

و یک عیدی که باید بر تنبلی غلبه کنم و درس بخونم ...

از عید سال گذشته چیز زیادی یادم نمیاد و پر رنگ ترین اتفاق توی ذهنم باغ آلاچیق ، قلیون و میس افه و قرار گذاشتیم که امسالم همون صحنه رو باز برای خودمون بسازیم :)

+ اینقد جدیدا تمرکزم روی یادگیری زبان انگلیسیه که وقتی میخوام جمله ای رو بنویسم مغزم اول انگلیسیشو صادر میکنه :))

+ باید برم آ»اده ی رفتن بشم

+ خدایا عاشقتم و میدونم امروز بهترین اتفاقها برام رقم میخوره :)