دوست داشتن و عشق در اوج زیبایی بی رحمن !
من کنار اومدم با خودم ، با تمام شدن این رابطه کنار اومدم !
چرا تو کنار نیومدی؟! چرا هر بار که میای به سمتم منو به آتیش میکشی؟!
چرا وقتی خودت خواستی روی تمام عشق و دوست داشتنم خاک بریزم ، خودت برمیگردی و میگی چی شد ؟ چرا ؟؟!
تو خودت خواستی !!
"همه گوشمو پر میکنن که دیگه گریه واسه تو بسه "
وای خدا ! :/
"دستایی که جدا بوده این همه سال محاله به هم برسه "
خدایا کمکم کن !
فقط تو میدونی من چه شرایط سختی داشتم ولی نذاشتم کسی بفهمه و خودمو جمع کردم !
تو میدونی من چه اشکی ریختم چه زجه هایی زدم !
تو فقط میدونی که من چه شبهایی که تا صبح نخوابیدم
تو میدونی من اون شبی که چند تا قرص با هم خوردم که آروم بشم ولی داشتم نابود میشدم !
چرا الان اون شاکیه از من ؟!
چرا الان اون میگه به من که چرا گذاشتم و رفتم ؟؟!
چرا منو مقصر میدونه توی حرفاش ؟
چرا توقع داشته که من بمونم با تمام اون حرفایی که بینمون رد و بدل شده بود و خودش خواست که تمام بشه !
خدایا کم آوردم
کمکم کن !
خودت میدونی من این آدمو از خودم و جون خودم بیشتر دوست داشتم !
خودت شاهدش بودی که عاشق بودم!
من!!
منی که اینقد بد اخلاق و بد عنق ویه دنده و .... هستم !
خدایا یه کاری کن برام
اگه واقعا دوست داره منو کمکش کن مشکلاتشو بتونه حل کنه ، خودشو باور کنه !
بهش مسئولیت بپذیری یاد بده !
صدای موسیقی از توی اتاقش میاد ...
گاهی بهم میگه وقتی نیستی که برام ساز بزنی انگار یه چیزی کم دارم . به حرفش میخندم و میگم به خاطر همینه که همیشه از توی اتاق کارت صدای موسیقی سنتی میاد ؟!
"دارم غم جانکاهی شبهای سیاهی دور از رخ ماهی "
مشغول آشپزی هستم و همزمان توی تلگرام به پیام چند تا از شاگردام هم جواب میدم . لبخند روی لبمه از این آهنگ زیبایی که یار انتخاب کرده !
این زندگی ای که الان دارم و این آرامش و این لبخند چیزی بود که هیچوقت فکرشو نمیکردم ولی تونستیم ...
"ای راحت جان چاره ی من کن ، به پیامی به نگاهی "
"ز غم جان آمد بر لب بر دل زارم ، ای شب تو گواهی "
میوه هایی که یار خریده رو توی سینک پر از آب ریختم تا بعد بشورمشون ... چشمم میفته به یه سیب قرمز و لبخندم رو دو چندان میکنه .
سیب رو میشورم و میرم پشت در اتاقش ... در نیمه بازه ، میبینمش که محو صفحه ی لپتاپشه . در رو باز میکنم و میرم داخل تا متوجه حضورم میشه لپتاپ رو میبنده . بهش میگم برات سیب آوردم ببین چقد خوش بوئه .
سیب رو بو میکنه و منو مینشونه روی پاش و سفت دستاشو دورم حلقه میکنه!
توی ذهنم همش میچرخه که چرا تا من اومدم لپتاپشو بست ولی چیزی نمیگم ...
احساس خیلی خوبی دارم از این اتاق و این فضای دوست داشتنی توی اتاق .
میز کارمون ، لپتاپ هامون . کتابهامون ، مقالات ، همه و همه پر از عشقه برام ...
وجود یار توی این اتاق یکی از شروط من برای ازدواج بود اما خیلی خوب از پسش بر اومد و حتی خیلی خودشو بهتر از اون چیزی که من توقع داشتم نشون داد .
بهش میگم چرا تا من اومدم لپتاپتو بستی ؟ داشتم ذوقتو میکردم با این موزیکی که انتخاب کرده بودی !
آهی میکشه و جوابی نمیده ... چند ثانیه بعد میگم : هوم؟ چرا ؟!
میگه هیچی! خیلی گرسنمه شام آمادست ؟!
میگم : خب چرا جواب سوالمو نمیدی؟!
چیزی نمیگه !
از توی حلقه ی دستاش خودمو آزاد میکنم و به سمتش برمیگردم و با اخم میگم : چرا ؟!
با تعجب نگام میکنه ! اما چیزی نمیگه !
به سمت لپتاپش میرم ولی سریع دستشو میذاره تا من نتونم بازش کنم.
صدامو میبرم بالا و میگم : چرا نمیذاری ببینم چه خبر بوده ؟؟!!!!!
میگه : چرا اینقد کنجکاوی و بحث درست میکنی ؟! چیزی نیست دیگه !
با دلخوری و لب و لوچه ی آویزون میگم : اگه چیزی نیست بذار ببینم .
نمیذاره با اصرار های زیاد من هم نمیذاره .
تا اینکه با عصبانیت و دعوا میگم : چیو از من قایم میکنی ؟! قول و قرارامون یادت رفته ؟!
و یه قطره اشک میاد روی صورتم .
میگه خیله خب باشه .
و در لپتاپشو باز میکنه و صفحش روشن میشه ...
در کمال نا باوری عکس خودمو میبینم !!!!
نگاش میکنم و میزنم زیر گریه !
میگم : دیووونه تو محو عکس من بودی ؟!
از غرورش خندم میگیره ... در عین خاکی بودن و مغرور نبودنش این غرورش دیوونه کنندست .
از این عشق و دوست داشتنش که هیچوقت نمیدونستم در این حد هست توی آسمونها پرواز میکنم...
با هم میریم سمت آشپزخونه ...
اما من هنوز توی آسمونم.