حس خوب

بخند ، بذار همه بفهمند قوی تر از دیروزی

حس خوب

بخند ، بذار همه بفهمند قوی تر از دیروزی

خاطرات ممنوعه !

دوست داشتن و عشق در اوج زیبایی بی رحمن !

من کنار اومدم با خودم ، با تمام شدن این رابطه کنار اومدم !

چرا تو کنار نیومدی؟! چرا هر بار که میای به سمتم منو به آتیش میکشی؟!

چرا وقتی خودت خواستی روی تمام عشق و دوست داشتنم خاک بریزم ، خودت  برمیگردی و میگی چی شد ؟ چرا ؟؟!

تو خودت خواستی !!

"همه گوشمو پر میکنن که دیگه گریه واسه تو بسه "

وای خدا ! :/

"دستایی که جدا بوده این همه سال محاله به هم برسه "

خدایا کمکم کن !

فقط تو میدونی من چه شرایط سختی داشتم ولی نذاشتم کسی بفهمه و خودمو جمع کردم !

تو میدونی من چه اشکی ریختم چه زجه هایی زدم !

تو فقط میدونی که من چه شبهایی که تا صبح نخوابیدم

تو میدونی من اون شبی که چند تا قرص با هم خوردم که آروم بشم ولی داشتم نابود میشدم !

چرا الان اون شاکیه از من ؟!

چرا الان اون میگه به من که چرا گذاشتم و رفتم ؟؟!

چرا منو مقصر میدونه توی حرفاش ؟

چرا توقع داشته که من بمونم با تمام اون حرفایی که بینمون رد و بدل شده بود و خودش خواست که تمام بشه !

خدایا کم آوردم

کمکم کن !

خودت میدونی من این آدمو از خودم و جون خودم بیشتر دوست داشتم !

خودت شاهدش بودی که عاشق بودم!

من!!

منی که اینقد بد اخلاق و بد عنق ویه دنده و .... هستم !

خدایا یه کاری کن برام

اگه واقعا دوست داره منو کمکش کن مشکلاتشو بتونه حل کنه ، خودشو باور کنه !

بهش مسئولیت بپذیری یاد بده !

صدای مرا میشنوی؟!

صدای موسیقی از توی اتاقش میاد ...

گاهی بهم میگه وقتی نیستی که برام ساز بزنی انگار یه چیزی کم دارم . به حرفش میخندم و میگم به خاطر همینه که همیشه از توی اتاق کارت صدای موسیقی سنتی میاد ؟!

"دارم غم جانکاهی  شبهای سیاهی دور از رخ ماهی "

مشغول آشپزی هستم و همزمان توی تلگرام به پیام چند تا از شاگردام هم جواب میدم . لبخند روی لبمه از این آهنگ زیبایی که یار انتخاب کرده !

این زندگی ای که الان دارم و این آرامش و این لبخند چیزی بود که هیچوقت فکرشو نمیکردم ولی تونستیم ...

"ای راحت جان چاره ی من کن  ، به پیامی به نگاهی "

"ز غم  جان آمد بر لب بر دل زارم ، ای شب تو گواهی "

میوه هایی که یار خریده رو توی سینک پر از آب ریختم تا بعد بشورمشون ... چشمم میفته به یه سیب قرمز و لبخندم  رو دو چندان میکنه .

سیب رو میشورم  و میرم پشت در اتاقش ... در نیمه بازه ، میبینمش که محو صفحه ی لپتاپشه . در رو باز میکنم و میرم داخل تا متوجه حضورم میشه لپتاپ رو میبنده . بهش میگم برات سیب آوردم ببین چقد خوش بوئه .

سیب رو بو میکنه و منو مینشونه روی پاش و سفت دستاشو دورم حلقه میکنه!

توی ذهنم همش میچرخه که چرا تا من اومدم لپتاپشو بست ولی چیزی نمیگم ...

احساس خیلی خوبی دارم از این اتاق و این فضای دوست داشتنی توی اتاق .

میز کارمون ، لپتاپ هامون . کتابهامون ، مقالات ، همه و همه پر از عشقه برام ...

وجود یار توی این اتاق یکی از شروط من برای ازدواج بود اما خیلی خوب از پسش بر اومد و حتی خیلی خودشو بهتر از اون چیزی که من توقع داشتم نشون داد .

بهش میگم چرا تا من اومدم لپتاپتو بستی ؟ داشتم ذوقتو میکردم با این موزیکی که انتخاب کرده بودی !

آهی میکشه و جوابی نمیده ... چند ثانیه بعد میگم : هوم؟ چرا ؟!

میگه هیچی! خیلی گرسنمه شام آمادست ؟!

میگم : خب چرا جواب سوالمو نمیدی؟!

چیزی نمیگه !

از توی حلقه ی دستاش خودمو آزاد میکنم  و به سمتش برمیگردم و با اخم میگم : چرا ؟!

با تعجب نگام میکنه !  اما چیزی نمیگه !

به سمت لپتاپش میرم ولی سریع دستشو میذاره تا من نتونم بازش کنم.

صدامو میبرم بالا و میگم : چرا نمیذاری ببینم چه خبر بوده ؟؟!!!!!

میگه : چرا اینقد کنجکاوی و بحث درست میکنی ؟! چیزی نیست دیگه !

با دلخوری و لب و لوچه ی آویزون میگم : اگه چیزی نیست بذار ببینم .

نمیذاره با اصرار های زیاد من هم نمیذاره .

تا اینکه با عصبانیت و  دعوا میگم : چیو از من قایم میکنی ؟! قول و قرارامون یادت رفته ؟!

و یه قطره اشک میاد روی صورتم .

میگه خیله خب باشه .

و در لپتاپشو باز میکنه  و صفحش روشن میشه ...

در کمال نا باوری عکس خودمو میبینم !!!!

نگاش میکنم و میزنم زیر گریه !

میگم : دیووونه تو محو عکس من بودی ؟!

از غرورش خندم میگیره ... در عین خاکی بودن و مغرور نبودنش این غرورش دیوونه کنندست .

از این عشق و دوست داشتنش که هیچوقت نمیدونستم در این حد هست توی آسمونها پرواز میکنم...

با هم میریم سمت آشپزخونه ...

اما من هنوز توی آسمونم.