حس خوب

بخند ، بذار همه بفهمند قوی تر از دیروزی

حس خوب

بخند ، بذار همه بفهمند قوی تر از دیروزی

صدای مرا میشنوی؟!

صدای موسیقی از توی اتاقش میاد ...

گاهی بهم میگه وقتی نیستی که برام ساز بزنی انگار یه چیزی کم دارم . به حرفش میخندم و میگم به خاطر همینه که همیشه از توی اتاق کارت صدای موسیقی سنتی میاد ؟!

"دارم غم جانکاهی  شبهای سیاهی دور از رخ ماهی "

مشغول آشپزی هستم و همزمان توی تلگرام به پیام چند تا از شاگردام هم جواب میدم . لبخند روی لبمه از این آهنگ زیبایی که یار انتخاب کرده !

این زندگی ای که الان دارم و این آرامش و این لبخند چیزی بود که هیچوقت فکرشو نمیکردم ولی تونستیم ...

"ای راحت جان چاره ی من کن  ، به پیامی به نگاهی "

"ز غم  جان آمد بر لب بر دل زارم ، ای شب تو گواهی "

میوه هایی که یار خریده رو توی سینک پر از آب ریختم تا بعد بشورمشون ... چشمم میفته به یه سیب قرمز و لبخندم  رو دو چندان میکنه .

سیب رو میشورم  و میرم پشت در اتاقش ... در نیمه بازه ، میبینمش که محو صفحه ی لپتاپشه . در رو باز میکنم و میرم داخل تا متوجه حضورم میشه لپتاپ رو میبنده . بهش میگم برات سیب آوردم ببین چقد خوش بوئه .

سیب رو بو میکنه و منو مینشونه روی پاش و سفت دستاشو دورم حلقه میکنه!

توی ذهنم همش میچرخه که چرا تا من اومدم لپتاپشو بست ولی چیزی نمیگم ...

احساس خیلی خوبی دارم از این اتاق و این فضای دوست داشتنی توی اتاق .

میز کارمون ، لپتاپ هامون . کتابهامون ، مقالات ، همه و همه پر از عشقه برام ...

وجود یار توی این اتاق یکی از شروط من برای ازدواج بود اما خیلی خوب از پسش بر اومد و حتی خیلی خودشو بهتر از اون چیزی که من توقع داشتم نشون داد .

بهش میگم چرا تا من اومدم لپتاپتو بستی ؟ داشتم ذوقتو میکردم با این موزیکی که انتخاب کرده بودی !

آهی میکشه و جوابی نمیده ... چند ثانیه بعد میگم : هوم؟ چرا ؟!

میگه هیچی! خیلی گرسنمه شام آمادست ؟!

میگم : خب چرا جواب سوالمو نمیدی؟!

چیزی نمیگه !

از توی حلقه ی دستاش خودمو آزاد میکنم  و به سمتش برمیگردم و با اخم میگم : چرا ؟!

با تعجب نگام میکنه !  اما چیزی نمیگه !

به سمت لپتاپش میرم ولی سریع دستشو میذاره تا من نتونم بازش کنم.

صدامو میبرم بالا و میگم : چرا نمیذاری ببینم چه خبر بوده ؟؟!!!!!

میگه : چرا اینقد کنجکاوی و بحث درست میکنی ؟! چیزی نیست دیگه !

با دلخوری و لب و لوچه ی آویزون میگم : اگه چیزی نیست بذار ببینم .

نمیذاره با اصرار های زیاد من هم نمیذاره .

تا اینکه با عصبانیت و  دعوا میگم : چیو از من قایم میکنی ؟! قول و قرارامون یادت رفته ؟!

و یه قطره اشک میاد روی صورتم .

میگه خیله خب باشه .

و در لپتاپشو باز میکنه  و صفحش روشن میشه ...

در کمال نا باوری عکس خودمو میبینم !!!!

نگاش میکنم و میزنم زیر گریه !

میگم : دیووونه تو محو عکس من بودی ؟!

از غرورش خندم میگیره ... در عین خاکی بودن و مغرور نبودنش این غرورش دیوونه کنندست .

از این عشق و دوست داشتنش که هیچوقت نمیدونستم در این حد هست توی آسمونها پرواز میکنم...

با هم میریم سمت آشپزخونه ...

اما من هنوز توی آسمونم.



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.