حس خوب

بخند ، بذار همه بفهمند قوی تر از دیروزی

حس خوب

بخند ، بذار همه بفهمند قوی تر از دیروزی

گرامافون


یکی از فانتزیام گوش دادن به صدای بنان با گرامافونه! یعنی یه صحنه ای هست که یه روزی میبینمش ، که من توی خونه ی پر مهر و عطوفتم در حال رفتن به آشپزخونه برای آماده کردن عصرونه هستم و صدای بنان از گرامافون پخش میشه (الان هم داره از لپتاپم پخش میشه اما این کجا و آن کجا ؟!)

"تو ای نازنین که جان پروری ، "

میرسم به آشپزخونه و سراغ مایکروویو میرم و "چه شیرین لبی ه گل پیکری"کیکی که توش قرار داده بودم برای پختن رو بیرون میارم

"تو که شیرین تر از شکری "و عطرش سرمستم میکنه!"تو که رخشان تر از گوهری " دکمه ی چای ساز رو میزنم تا آب جوش بیاد...

"تو که دل به خنده ای میبری"از آّبچکون بالای ظرفشویی دوتا بشقاب بر میدارم .."مگر راز عاشقان ای پری " کیک رو داخل یه دیس گرد میذارم سراغ یخچال میرم "ندانی"مشغول حلقه حلقه بریدن موز و توت فرنگی برای کنار دیس کیک هستم "ندانی ... ندانی " "تو ای آتشین گل ناز من "میوه های حلقه حلقه شده رو دور دیس میچینم "چرا در نگاه من راز من  " مجددا سراغ آبچکون میرم و "نخوانی"دوتا فنجون برمیدارم"نخوانی""نخوانی" و سراغ چای ساز میرم و دوتا چای خوش رنگ و عطر میریزم ... "دلم شد به عشق تو مبتلا  " دیس کیک و بشقابها رو میبرم داخل نشیمن"تویی چون به درد من آشنا" و روی میز جلوی کاناپه ی سبز رنگ دو نفرمون میذارم "چرا نشنوی فغانم ، چرا ؟ ندانم ، ندانم ندانم ! " به آشپزخونه بر میگردم و و فنجونهای چای رو داخل سینی گل گلی قرمز و سبزمون میذارم و مجددا به نشیمن میرم "از آن برق دیده ای دلستان ، زدی آتشم تو در جسم و جان  ""رود زان شراره تا آسمان فغانم فغانم فغانم"و صدای تو که میگی : "الان میام پیشت عزیزم !" دلمو قرص میکنه "تو که دل به خنده ای میبری " صدای قدمهات که با صدای خودت که همراه با بنان عزیز شعرو زمزمه میکنی قاطی و شده و بهترین سمفونی عالم رو ساخته "مگر راز عاشقان ای پری ، ندانی ندانی ندانی "میای و کنارم روی مبل دو نفرمون میشینی و "تو ای آتشین گل ناز من ، چرا در نگاه من راز من نخوانی نخوانی نخوانی" صدای به به گفتنت دلمو میلرزونه "ز هرگل  رنگ تو را میجویم "کیک رو میبُری و یک تیکشو میذاری داخل دهنم "بوی تو را می بویم "سرمو میذارم روی شونه ی محکمت که همیشه و همه جا تکیه گاهم بوده "از تو جدا راز تو را با گل میگویم " دوست دارم دنیا توی این لحظه متوقف بشه که من بتونم این صحنه از خودمون رو به تصویر بکشم "کرده غمت مدهوشم ، آه که ز سر شد هوشم ، تا که بتا مانده جدا از خون و هوشم "افسوس نه زمان متوقف میشد و نه من میتونستم صدای بنان رو به تصویر بکشم

"تو ای نازنین که جان پروری ، چه شیرین لبی ، چه گل پیکری ، تو چون شمع شبهای آشنا ! بیا در محفل مااا"

8 اسفند ماه سالگرد فوت استاد بنان گرامی


 

امروز زندگی ام را عاشقانه نوشتم !

جدیدا زود به زود احتیاج به نوشتن پیدا میکنم ، این میتونه تبعات فاصله گرفتنم از وبلاگ نویسی و احساس نویسی باشه ...

از زمانی که خوندن و نوشتن یاد گرفتم همیشه و همیشه و همیشه اینو میگفتم که واااای خدا را شکر که کلمات هستن که حروف هستن که من توانایی خوندن و نوشتن دارم...واقعا آرامش بخش ترین و در عین حال لذت بخش ترین کاری هست که تا به حال شناختم .

دیروز و امروز دو روز پر تجربه ی زندگی بود ! دو روزی که برای اومدنشون احساس خوشحالی داشتم  ! تسهیلگر تیمی بودم که فوق العاده شر و پر سرو صدا و شیطون بودن ! بچه هایی که پر انرژی بودن و این انرژیشون منو سر شوق میاورد ! بچه هایی که با هم حرف میزدن و من مجبور بودم برای ساکت کردنشون صدامو بالا ببرم ! با همه ی اینا همدل بودم باهاشون !

بچه هایی که شاید هر کدوم 2-3 سالی از من کوچیکتر بودن ولی دلهای بزرگی داشتن. ایده های بزرگی داشتن و عالی بودن !

تیم شلوغ و پر سرو صدای من تونست رتبه ی سوم رویداد رو کسب کنه و این هم برای منی که اولین تجربه ی تسهیلگریم بود و هم برای خودشون که اولین تجربه ی استارتاپی شون بود احساس رضایت به همراه داشت ...

در جریان رویداد منتور هایی داشتیم که خیلی خیلی خوب بودن و شاید میشه گفت عملکردشون رضایت بخش تر از سالهای پیش بود . همه چیز خیلی عالی پیش رفت و واقعا دو روز خیلی عالی داشتیم و خیلی به من و بچه های تیمم خوش گذشت و همه چیز عالی بود .

بعد از رویداد هم تا خونه زیر بارون قدم زدم ، بارون تقریبا تند بود ولی هوا فوق العاده عالی بود ! خدای قشنگم  شکرت بابت این مهربونیت ! 

درسته که موش آب کشیده شدم ولی بعضی اتفاقا تحملشون به تجربه ی یک سری حس های خوب می ارزه !

....

+ از یک رفتار خودم امشب و بعد از رفتن به خونه خاله خوشحال نیستم ! اگر کسی رفتار بدی باهات میکنه که خودت میگی طرف ضعیفه پس تو باهاش مثل همیشه رفتار کن تا تو ضعیف نباشی !!!


روزهایم یکنواخت نیستند ، خوشحالم !


مامان رفته کوه ! برنامه ی هر روزشه و من واقعا براش خوشحالم چون روحیش کاملا عوض شده و این منو خوشحال میکنه...

امروز توی دانشگاه فیلم فروشنده گذاشته بودن و برای بار دوم به همراه میس میم رفتیم برای تماشای فروشنده !

فردا روز اول استارتاپه و حالم خوبه از این بابت !

امروز کارگاه صخره بود ولی به علت مهمون داشتن آقای مربی کنسل شد و میره تا هفته ی آینده یا جمعه ! نمیدونم !!!!

هفته ی اینده ارائه ی بایوس دارم و هفته ی بعدش هم ارائه در مورد استراتژی !

ارائه دادن و صحبت کردن توی جمع تعداد زیادی دانشجو و استادم برای من یک ترس بود ولی مدام خودمو داخل این موقعیت قرار میدم تا از این لحاظ کاملا اوکی بشم و واقعا هم اوکی شدم و خوشحالم ...

توی موارد ترسناکِ ذهنم خودم همیشه پیش قدم میشم و این بهم احساس غرور میده ، احساس شجاعت ...

داداش کوچیکه مشغول دیدن انیمیشن Trolls هستش ! چقدر زود بزرگ شد انگار همین دیروز بود که اولین روز تولدش بود و الان کلاس چهارمه !

درسته اخلاقش یکم سگیه ولی پسر با محبت و خوبیه !

سگی بودن اخلاقش مثل خودمه تقریبا !!!

درسام همه روی هم تلنبار شده !!!

این ترم 24 واحد دارم و دهانم در حال سرویش شدن هست . برنامه ی امتحانیمم افتضااااااااااااااااااااااااااح 6 تا از امتحانام توی 3 روز هستش و این فاجعست ولی من مرد روزای سختم !!! بعلهههه

آغاز اسفند

اسفندِ زیبا هم شروع شد ... یعنی کم کم باید منتظر حس و حال عید نوروز باشیم ، منتظر ماهی گلی های کنار مغازه ها ، فروشنده های کنار خیابونی که سبزه و هفت سین میفروشن ! هر چی به شب عید نزدیک تر میشیم شور و حال مردم و بدو بدو هاشون زیاد میشه ... دیگه اونموقعست که ماهی فروشا هم کارشون بیشتر از هر زمان دیگه ای رونق میگیره ...

امیدوارم  اطرافیانم تا همیشه این حال و هوا رو داشته باشن ...

توی این یک هفته بعد ازمدتها فیلم سینمایی ایرانی دیدم ، البته خیلیییییییی فیلم دیدم ! فروشنده ، آبنبات چوبی ، من ، امکانِ مینا و سایه های موازی !

فیلم فروشنده که به نظرم مثل همه ی فیلم های آقای فرهادی داستان جالب و فیلمبرداری خاصی داشت ، اما مسئله ای که هست اینه که جریان و حس و حالی که فیلم به آدم میده مثل باقی فیلم های آقای فرهادی هستش.

فیلم آبنبات چوبی هم داستان فوق العاده غم انگیزی داشت ، یه جور اعتماد بیجا ، یه جور فریب ... بعد از فیلم خشم و هیاهو و احساس گندی که نسبت به آدما پیدا کردم تصمیم داشتم دیگه فیلمی در این راستا نبینم (فیلمی که باعث بی اعتمادیم نسبت به آدما بشه و مجددا احساس بدی نسبت به ازدواج پیدا کنم ) ! ولی گاهی بد نیست که به این فیلما به چشم تجربه های دیگران نگاه کنیم .

فیلم من با بازی لیلا حاتمی عزیزم ! زیاد دوست نداشتم و به نظرم چیزی بهم اضافه نکرد .

امکان مینا ، فیلمی که برمیگرده به زمان انقلاب و زندگی یک زن و شوهر عاشق و اتفاقات بعدش ! داستان جالبی داشت تقریباااا!

و فیلم سایه های موازی ! که به نظرم یکی از اتفاقاتی که به وفور توی زندگی های مشترک آدما میفته رو نشون داده بود ." وقتی طرفتو از دست میدی تازه میفهمی که چقدر بودنش حیاتیه".

آخر این هفته رویداد از ایده تا اجرای دانشگاهمونه و من به عنوان تسهیل گر بخش هستم و الان مشغول تماشای ویدیوی  lean startup canvas بودم که برای استراحت یرس به اینجا زدم . از ویدیو نکاتی رو که فکر میکنم به اعضای تیمم کمک میکنه رو یادداشت میکنم ! امسال اولین باری هست که به عنوان تسهیل گر توی رویداد هستم ، دو سال پیش به عنوان شرکت کننده وارد شدم سال قبل عضوی از برگزار کنندگان رویداد بودم و امسال هم تسهیل گر !

خوشحالم که چیزی رو تجربه میکنم که قبلا تجربه اش نکردم اصلا برام مهم نیست که این موضوع چقدر چیز پیش پا افتاده ای هست ، تنها چیزی که بهم حس خوب میده اینه که من کاری رو در جایگاهی قرار میگیرم که قبلا نبودم .

من تمام تواناییم رو میذارم و تمام تلاشمو میکنم نه برای رسیدن به موفقیت و از بچه های آینده ی تیمم هم همین درخواست رو دارم ...

برم سراغ ادامه ی ویدئو و کمی درس خوندن !

میتونید ویدئویمدل بوم ناب رو اینجا ببینید :)